دانلود داستان و رمان

۴۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان آموزنده زود قضاوت نکنید


داستان آموزنده زود قضاوت نکنید

مسئولین یک موسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان کوتاه همسایه حسود


داستان کوتاه همسایه حسود

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.

یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان شرط بندی پیرزن باهوش


داستان شرط بندی پیرزن باهوش


قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
محسن م.ت

داستان گدایی ملانصرالدین


داستان گدایی ملانصرالدین

 ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان کوتاه وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»

مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

دانلود رمان بعض ترانه ام شو

نام رمان: رمان بغض ترانه ام مشو
نویسنده: shazde koochoolo 
تعداد صفحات: 627
خلاصه ای از داستان رمان:
شبها که بغض میکنی دنیا سکوت میکنه
زمان به صفر میرسه زمین سقوط میکنه
شب ها که بغض میکنی به مرز مرگ میرسم
به گریه کوچ میکنم ببین چقدر بی کسم
دریایی از آرامشی من طرحی از خروش رود
زیباترین شعر جهان چشمان غمگین تو بود . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان آرزوی پر ماجرا

  

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.

پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان مرغ همسایه غاز نیست

داستان مرغ همسایه غاز نیست

داستان مرغ همسایه غاز نیست

او حتماً شایستگی آن را داشته و مطمئناً برای رسیدن به این جایگاه و موقعیت، تلاش زیادی کرده است.ممکن است این فکر که دیگران در شرایط بهتری از شما قرار دارند، خوش‌بخت‌تر و خوش‌شانس‌ترند، از نعمت‌های بیش‌تری برخوردارند و در زندگی‌شان هیچ مشکلی ندارند، مدت‌ها ذهن شما را به خود مشغول کرده باشد. این نوع طرز فکر، سبب می‌شود که مدام بخواهید خودتان را با دیگران مقایسه کنید اما واقعیت، چیز دیگری‌ست. اشکال کار در شیوه‌ی تفکر شماست. فیلتر ذهنی، روشی‌ست که شما با استفاده از آن، سعی می‌کنید برخی از اطلاعات را نادیده بگیرید و برخی دیگر را پررنگ‌ کنید. این کار به تحریف اطلاعات منجر می‌شود و سبب می‌گردد که نتوانید واقعیت‌ها را آن‌گونه که هست، ببینید. برای مقابله با تحریف شناختی، به‌کارگیری تکنیک‌های زیر می‌تواند مفید باشد:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان زیبای گوهر پنهان


داستان زیبای گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان جالب نامه پسربچه شیطون


داستان جالب نامه پسربچه شیطون

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎

بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…

مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!

بابی گفت آره…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت