دانلود داستان و رمان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

داستان زیبا از مثنوی معنوی

سه داستان زیبا از مثنوی معنوی

شیر بی‌سر و دم
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم کنند, یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند «دلاک» نامیده می‌شدند. دلاک , مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌کرد و تصویری می‌کشید که همیشه روی تن می‌ماند.

روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه‌ام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانة پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواسته‌ای, باید تحمل کنی, پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می‌کنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد, کدام اندام را می‌کشی؟ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانة پهلوان فرو کرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.


دلاک عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.


شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا خود نافرید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

حکایت کلاه فروش و میمون ها


حکایت کلاه فروش و میمون ها

 متن حکایت
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

حکایت وحدت در عشق


حکایت وحدت در عشق

عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست¿ عاشق گفت: »من« هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت