دانلود داستان و رمان

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

داستان آموزنده درخت مشکلات

نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان جالب:عشق منطقی!



وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟

جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان شیرین هزار رنگ



 

"اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می گذشت. پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد ...

درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا درآن نزدیکی دیده نمی شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

 داستان کوتاه دیوانه باهوش…


مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی‌که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان کوتاه باز باران


داستان کوتاه


باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه

یادم آید روز دیرین گردش یک روز شیرین.....


هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به کوچه باغهای کودکیش؛ کوچه های باریک و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها که هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند که دوران عوض شده بود و در گوشه و کنار کوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی می‌کردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاک و کاهگلی که روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان پسر بچه شرور

پسر بچه شروری اطرافیان خود را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پراز میخ به او داد و گفت : هر بار که کسی را با حرف هایت نارحت کردی ، یکی از این میخ هارا به دیوار انبار بکوب 
روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید ، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند . پسرکت تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان زیبای چه کشکی، چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال مستاصل شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت