دانلود داستان و رمان

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

داستان کوتاه تصمیم مهم


داستان کوتاه تصمیم مهم


 در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان وصیت نامه مرد خسیس

داستان وصیت نامه مرد خسیس

داستان وصیت نامه مرد خسیس

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان زیبای نجار پیر

داستان زیبای نجار پیر

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کارخود موضوع را درمیان گذاشت .

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت وبرای یدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .

 

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .

 

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .*

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه

    
                                         

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان آرزوی پر ماجرا

  

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.

پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان مرغ همسایه غاز نیست

داستان مرغ همسایه غاز نیست

داستان مرغ همسایه غاز نیست

او حتماً شایستگی آن را داشته و مطمئناً برای رسیدن به این جایگاه و موقعیت، تلاش زیادی کرده است.ممکن است این فکر که دیگران در شرایط بهتری از شما قرار دارند، خوش‌بخت‌تر و خوش‌شانس‌ترند، از نعمت‌های بیش‌تری برخوردارند و در زندگی‌شان هیچ مشکلی ندارند، مدت‌ها ذهن شما را به خود مشغول کرده باشد. این نوع طرز فکر، سبب می‌شود که مدام بخواهید خودتان را با دیگران مقایسه کنید اما واقعیت، چیز دیگری‌ست. اشکال کار در شیوه‌ی تفکر شماست. فیلتر ذهنی، روشی‌ست که شما با استفاده از آن، سعی می‌کنید برخی از اطلاعات را نادیده بگیرید و برخی دیگر را پررنگ‌ کنید. این کار به تحریف اطلاعات منجر می‌شود و سبب می‌گردد که نتوانید واقعیت‌ها را آن‌گونه که هست، ببینید. برای مقابله با تحریف شناختی، به‌کارگیری تکنیک‌های زیر می‌تواند مفید باشد:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان زیبای گوهر پنهان


داستان زیبای گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان آموزنده و جالب پیرمرد و الاغ


داستان آموزنده و جالب پیرمرد و الاغ

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان مردی که جهنم را خرید


داستان مردی که جهنم را خرید

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت

داستان مرد خوشبخت


داستان مرد خوشبخت

 

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند

تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک دانست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن م.ت